باور

حوادث تلخ و شيرين پي در پي يكديگرند
و بايد باور كرد كه تقدير همان است كه خدا ميخواهد
لحظه اي درعمق دره ي غم
لحظه اي ديگر در اوج قله ي شادي
شايد در دره ي غم ها بيشتر بودم تا در اوج قله ي شادي
اما قله هاي شادي ام اجر صبري ست
كه در عمق دره ي غم ها داشته ام
و بلندترين قله ي شاديم تويي
پاداش كاري كه نميدانم چيست !!!؟
احساسي كه شايد هيچ وقت نداشته ام
حسي مانند حس كودكي كه در بازار
دستش از دست مادر جدا شده بود
سر در گم ، گيج ، پريشان
دوان دوان در پي زنان
تا شايد مادرش باشند
چشمانش خيس خيس
ناگهان مادر را ميبيند
خدايا غرق در شاديست
پاكي و واقعيت حسش مثال زدني است
گمشده اي در در هياهوي اين آشفته بازار دنيا بودم
ديدمت
كودك هرگز و هرگز مادر را رها نخواهد كرد
و من نيز تو را
دستانت را چنان ميفشارم
كه هيچ چيز نتواند مرا از تو جدا كند
به چه چيز تشبيهت كنم ؟
مانند ماه هستي برايم
به روز التماس ميكنم تا زودتر پايان پذيرد
تا تو را در آسمان قلبم ببينم
هر چند كه فاصله مانع است
به خواب التماس ميكنم تا چشمانم را فرا گيرد
تا شايد روياي تو در چشمانم جاي گيرد
به قطرات اشك التماس ميكنم
تا تسكيني باشد بر قلبم كه خسته است
حرفهايم بسيار است
اما
افكارم مشوش و دستانم لرزان
دلتنگيم را چه چيز جز برق چشمانت پايان ميبخشد
چگونه از تو بگويم و آمدنت از شهر باران ؟
مسافري از شهر باران براي خانه اي در كوير !
مسافرم ، درب خانه ي قلبم براي تو گشوده است
و وجود كويريم منتظر قدوم سبزت
عشق من
فقيريم كه با هيچ چيز دنيوي
براي خريد يوسف آمده ام
شايد ثروتنمندان بسياري آمده باشند
اما با مال دنيا فخر ميفروشند
من هم فخر خواهم فروخت
تمام سكه هاي آنها مانند يكديگرند
اما
من چيزي ديگر براي معشوقم دارم
چيزي به جز سكه
براي عشقم من جان و قلبم را تقديم ميكنم
خريداري هستم با متاعي جز عرف بازار
حرفهايم بسيار است
اما
افكارم مشوش و دستانم لرزان
تنهايي قبل از با تو بودن
قبل از تو ستاره اي در آسمان نداشتم
ستاره كه هيچ ، دريغ از تكه ابري !!!!
با آمدنت ناگاه در كنار ماه بودن را احساس كردم !!!!
نا باورانه نيست ؟
شايد !
اما
من
باور كردم
چون دستانت را در دست گرفتم
چون صورتت را لمس كردم
حرفهايم بسيار است
اما
افكارم مشوش و دستانم لرزان !