التماس

هر كجا آبي جاري است
با خروش اينگونه مي گويد
كه تو اي باب حوائج ، عباس
كه تو اي ماه علي ، اي سردار
از من بگذر
كه اجل نگذاشت كه من
برسم به لب عطشان اهل حرم
تو كه والايي
و دگر من گنداب
و خجل
و خروشم شودش مرثيه اي از تكرار
تو گذر اي عباس

خواستن

وقتی به من میگویی نمی خواهییم
تمام خواسته هایم پوچ می شود
الهه ی آتش من
نخواستن را بر لبانت جاری مکن

بی نام ........ !

من در پی آن لحظم که تو را باز در آغوش بگیرم
و تو باز خیره شوی
و به فردا و فرداها بیندیشی
من در پی آن لحظم که تو را باز در آستانه ی خورشید ببینم
و تو نجوا کنان شعر بخوانی :
(( یه نفر میاد که من منتظر دیدنشم ))
من در پی آن لحظم که تو را باز بخوانم همچو یک آواز
و تو باز زبان باز کنی رو به گلایه
و من باز خجل
من در پی آن لحظم که تو را باز ............
دگر باز ندارد
تو حتی کلامی با من نمی گویی
من اما شعر می خوانم
برای تو
برای لحظه های بی کسی
برای درد دوری
برای پازل قلبم
که دیگر درست شدنی نیست

چیست ؟

سقوط می کنم از بلندای آسمان
با سر به سر سنگ می خورم
مغزم متلاشی می شود
و فوران خون سرخ بر روی سنگ های تشنه
دست هایم کرخت می شود
و پاهایم نیز
با وحشتی عمیق
از خواب می پرم
مثل گنجک خیسی در سرمای زمستان
می لرزم
دست و پایم همچنان بی حس است
قطره اشکی از کنج چشمم می لغزد
تعبیر خوابم چیست ؟

خون بهای خدا...





نام حسين با سوزش قلب های عاشقان همراه است . ميلاد مسعود حسين ابن علی ، بر تمام عاشقانش مبارك .

عشق من ( برای عشقم ، مثل هميشه )

نمی گویم كنارم بنشین
اگر تو می خواهی تنهایم بگذار
نمی گویم به چشمانم نگاه كن
اگر تو می خواهی چشمانت را بر من ببند
نمی گویم با من حرف بزن
اگر تو می خواهی خاموش باش
نمی گویم به من لبخند بزن
اگر تو می خواهی ابروانت را در هم بكش
تنها می گویم كه چه خودت بخواهی ، چه نخواهی
عاشقت هستم و عاشقانه دوستت دارم

دريا

دریا
آبی ترین آیینه ی عمیق آسمان آبی
با هر موجش
به دلم چنگ می زند
اگر آرام باشد
دلربایی می كند از من
و اگر طوفانی
دل فریب است برایم
دریایی ترین عشق من
اگر
آرام و مواج و طوفانی باشی
باز هم دریایی
و من
عاشق دریا
كه دریایم تویی

شاید تو بدانی ، اما فقط شايد !!!

من كه نمی دانم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
شاید بدانی از كجا شروع شد
شاید بدانی از كجا عاشق شدم
عاشق چشمانت
چشمان براق خیره كننده ات
عاشق دستانت
دستان لطیف امید دهنده ات
عاشق صدایت
صدای زیبای آرام كننده ات
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
از چه وقت اینگونه
لحظه های بی تو بودنم
مرگ آور است برای قلبم
و زهرآگین برای روحم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
چرا هیچ كلمه ای توان ندارد
توان از تو گفتن
كلمات را از چه زبانی گرد آورم
كه از تو بگویم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
كه می خواهم برای تو
بهترین بهترین ها را بنویسم
اما هنگام نوشتن
كلمات همانند غزال های تیز پا می گریزند
حركت قلم كند تر از كندترین لاك پشت ها می شود
دست هایم مثل شاخه های یخ زده می شوند
و می شوند تمام چیزهایی كه نبایند بشوند
اما باز هم تلاش می كنم
نشوند آن هایی كه دارند می شوند
تا شود كه برایت بنویسم
شاید تو بدانی
اما فقط شاید !!!
كه از تو نوشتن چقدر دشوار است

زندگي من

درد شدیدی دارم
شبیه به مرگ
چشمانم همانند مرداب شده
اشکم درونش بوی تعفن گرفته
مغزم مانند شوره زاری شده
که هیچ چیز درونش نمی جنبد
لبانم مانند چوب شده
چوبی که سالیان سال آفتاب داغ مرداد دیده
رگ هایم همانند رود هایی شده
که سال هاست رویای جاری شدن آب را
در ذهنشان می پرورانند
دست و پایم هم که دیگر به فسیل بدل شده
قلبم یک در میان می تپد
آرام و بی صدا
خونی که ندارم
ولی احساسی را به تمام بدنم می فرستد
احساسی که باعث می شود
عاشق این زندگی باشم
احساس عشق تو
که عظیم ترین نیروی زندگیم است