هديه ي تولد

روز تولدت بود
هدیه تولد بهترین چیزیست که می شود
از یک دوست گرفت
و
به یک دوست داد
اما کسی که عاشق است
چه چیزی به عشقش هدیه کند ؟

خواستم هدیه ای در خور وجود نازنینت پیدا کنم
اما چیست که
در میان کاغذ کادوی سرخی پیچیده شود
و دسته گلی از رز به همراهش
تقدیمت گردد ؟

گشتم و گشتم و گشتم
هرچه که دیدم
رنگ و بوی مادی و زمینی داشت
و چطور به یک آسمانی
و چطور به عشقم
هدیه ای خاکی توانم داد ؟

روحم را و قلبم را
با جسمم کادو کردم
و دسته گلی از رز به همراهش
تقدیمت کردم
و گفتم :
هدیه ایست ناقابل
پیشکش چشمانت و ناز نگاهت

البته که روحم آسمانی نیست
و صد البته که قلبم در عرش ساکن نیست
ولی فکر کنم بهتر و نایاب تر از هدایای دیگر است

اما تو فقط دسته گل را دیدی
و چقدر عذاب کشیدم
و چقدر گریستم در دلم
به اندازه ی دریای احساسی که نداری

چشمانم خیره شده بود
به شمع
شمعی که همچو من می سوخت
و همچو من نای نوایی نداشت

با صدایی ناگهان به خویش بازگشتم
هق هق تو بود
و
دیدمت که هدیه ام را دیده ای

دوباره و دوباره

دوباره عکس تو را دیدم و
دلم هوایی شد و
دستم قلم را گرفت و
روی کاغذ لغزاند و
اشک من جاری شد

دوباره عکس تو را دیدم و
اشک من جاری شد و
قلبم شکست و
چشمانم سنگین شد و
غمت در بندم کرد

دوباره عکس تو را دیدم و
غمت در بندم کرد و
سخت در آغوشم کشیدم و
یاد هر چیز را از من ربود و
یاد تو در ذهنم جاری شد

دوباره عکس تو را دیدم
از خدایم خواستم و
گفتم :
خدایم
مرا ذره ی گرد و غباری کن
به خاک پاک پای یارم
گفتم :
خدایم
من حقیرم
چگونه این چنین یاری کردی عطایم

عشقم
از خداوند خواسته ام :
هر روز برایت جان دهم
و
روز دیگر از نو
از خداوند جانی بگیرم و
تا قیام قیامت باز هم جانم را برایت دهم
که
شاید لایق یک خنده ات شوم
یا
همراه یک قدمت