خاک , آب , آدم , عشق

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
آن دمی که گل من وارد پیمانه شده
وسعتش را با وسعت عشقت به پیمانه زدند

آره عزیزم ........
خدا وقتی میخواست خاک وجودم رو به گل تبدیل بکنه به جای آب عشق تو رو باهاش مخلوط کرد .
آره عزیزم ........
خدا خواسته که همیشه توی فکرم باشم . همیشه توی وجودم باشی . همیشه توی قلبم باشی .
آره عزیزم ........
میدونی اگه وجود کسی با عشق یکی در آمیخته شده باشه چی میشه ؟
آره عزیزم ........
میدونی اگه تمام زندگی کسی باشی چی میشه ؟
آره عزیزم ........
میدونی اگه عشق رو از کسی بگیری که تمام زتدگیش به اون عشق بستگی داشته باشه چی میشه ؟
آره عزیزم ........
راستی میدونی عشق اصلا چی هست ؟
آره عزیزم ........
تو هیچ تقصیری نداری . من همه ی حق رو به تو میدم .
آره عزیزم ........
یه روز منم عاقل بودم عشق تو مجنونم کرد
گریزون از عشق بودم عشق تو زندونم کرد
دل من دنیا بودش پیش تو ذره ای خاک
دل من دریا بودش پیش تو یه قطره آب
توی دنیای دلم حتی کسی کلبه نداشت
توی دریای دلم یه ماهیم خونه نداشت
تا که از راه رسیدی با غرور و با حیا
توی این قلب حقیر آشوبی کردی به پا
قلبمو ریختی به هم عقلمو دادی به باد
چی می خواستم بشه چی در اومد از آب
ندونستم که عشق بی خبر از راه میاد
یا چنان مسافری که به ناگاه میاد
توی دنیای دلم کردی تو قصری بنا
توی دریای دلم عاشقونه کردی شنا
تو شدی صاحب این دنیا و دریا
تو شدی مالک این قلب حقیر
زندگیم به دست توست میمیرم حتی اگر بگی بمیر
حتی اگر نگی بمیر میمیرم
میمیرم در انتظار بوسه هات
یا که پرواز میکنم از شوق دیدن چشات
دستای گرم تو گرمی خونه منه
حس از تو دور شدن آتیش به جونم می زنه
اینه سر گذشت من که رسیدم فقط به عشق تو
منکه از شب رسیدم به سحر با عشق تو
منکه از قعر رسیدم به اوج با عشق تو
منکه از خام بودن پخته شدم با عشق تو
منکه از مرده بودن زنده شدم با عشق تو
منکه از چله نشینی رسیدم به سفر با عشق تو
منکه از آتش دوزخ رسیدم به بهشت با عشق تو
منکه از عقل رسیدم به جنون با عشق تو
اینه سرنوشت من که گره خورده فقط به عشق تو
پس نذار دور بشم از عشق تو
پس بذار آب بشم ذوب بشم در عشق تو

آره عزیزم ........
من تمام احساسمو نثار وجود نازنینت کردم اما تو در عوضش یک بار هم به من جواب ندادی .
آره عزیزم ........
ببين چه کردي با حالم
ببين چه کردي با روزم
ببين صدام در تنهايي
تو آتيش غم مي سوزم
هديه دادم به تو گلهاي شادي
هديه کردي به من چشماي گريون
هديه دادم به تو يک دل ساده
هديه کردي به من رنج فراوون
حالا من موندم و چشماي خسته
حالا من موندم و قلب شکسته
دل جدا از ياران کردم
در دياري دور افتاده
مثله برگي سر گردانم
تن به دسته طوفان داده
با خاطره ها دمسازم
با سايه ی غم همرازم

آره عزیزم .........
همه بهم گفتن و میگن که عشقم نسبت به تو خواب و خیاله و یابعضی ها میگن یه جنون هستش.
آره عزیزم .........
اگه عشقت خواب و خیاله باشه هیچ اشکالی نداره من میخوام توی رویا باشم توی خواب باشم توی خیال باشم.
اگه عشقت جنون هستش هیچ اشکالی نداره میخوام مجنون باشم .
آره عزیزم ........
میدونم که شاید هیچ وقت این نوشته هامو نخونی ولی اگه یه روزی خوندی بدون که هیچ کس و هیچ چیز توی دنیا نمیتونه کاری بکنه که من فراموشت بکنم .
آره عزیزم ........
اینارو عاشقت وقتی برات نوشته که نه تنها برات دلتنگ شده بلکه داره گریه میکنه !!!
آره عزیزم ........
همه میگن که مردا نباید گریه بکنن ولی با من کاری کردی که تمام مردا تمام زنا تمام تمام فرشته ها موجودات اصلا تمام عالم باید برام گریه بکنن !!!
آره عزیزم ........
حتی خدا هم باید برام اشک بریزه . خدا هم باید بدونه که وقتی خواست خاک آدمی رو به گل تبدیل بکنه نباید به جای آب عشق کسی رو با خاک مخلوط بکنه !!!
دیگه نمیخوام بگم عزیزم میخوام بگم عشقم
آره عشقم .........
هر وقت دلت خواست دوست دوران بچگی هات منتظر دیدنت هست البته بهتره بگم در آرزوی دیدنت .
آره عشقم .........
با اینکه قلبمو شکستی ولی همیشه برات آرزوی بهترین ها رو میکنم .
آره عشقم ........................................................................


(( بیت اول این نوشته از حافظ و شعر سوم برای حبیب هست ))

یکی بود یکی نبود

یکی بود و یکی نبود من بودم و تو نبودی
اون که بود من بودم و اون که نبود تو بودی
اون که عاشق بود من بودم و اون که معشوق بود تو بودی
اون که احساس داشت من بودم و اون که بی احساس بود تو بودی
اون که قلبش می تپید من بودم و اون که قلبش سنگی بود تو بودی
اون که فراموش نکرد من بودم و اون که از یاد برد تو بودی
اون که صدات میکرد من بودم و اون که نمی شنید تو بودی
اون که نگاه میکرد من بودم و اون که چشماشو می بست تو بودی
اون که غم داشت من بودم و اون که شاد بود تو بودی
اون که زجرمیکشید من بودم و اون که آسوده تو بودی
اون که چشماش بارونی بود من بودم و اون که بارونو ندید تو بودی
اون که ایستاد من بودم و اون که رفت تو بودی
اون که میخواست من بودم و اون که نمیخواست تو بودی
اون که تنها بود من بودم و اون که تنها نبود تو بودی
اون که جسم بود من بودم و اون که روح بود تو بودی
من دیگه نیستم ....... نه عاشق , نه با احساس , نه هیچ چیزه دیگه .......
اون که توم نشد من بودم و اون که تموم شد تو بودی

خواب فرشته

نمیگم این داستان واقعی هست یا نتیجه ی تخیلاتم . هر تصمیم یا نتیجه گیری رو به عهده ی خودتون میذارم .

خیلی خوابم میومد . سرم درد گرفته بود . میخواستم بخوابم ولی خوابم نمیبرد . فهمیده بودم بازم قراره اتفاقی بیفته . آخه بعضی مواقع اینطوری میشدم . چشمام سنگین شد و خوابم برد که کم کم شروع شد . توی خوابم حس میکردم که قراره بازم از اون خواب های واقعی ببینم . یکدفعه شروع شد !!! توی خواب دیدم که توی یک دنیای سیاه و یک دریای سیاه در حال غرق شدم . آخه نمیتونم شنا کنم . همینطور دست و پا میزدم ولی هر چی تلاش میکردم فایده نداشت و کم کم داشتم میرفتم زیر آب . تا اینکه حس کردم روحم داره از بدنم جدا میشه !!! همین اتفاقم افتاد . حالا روحم جدا شده بود و از دید روحم بقیه ماجرا رو میدیدم . جسم داشت میرفت زیر آب تا اینکه یه چیزی که نمیتونستم تشخیص بدم چیه اومد و جسمم رو گرفت . نمیتونستم ببینم که کی جسمم رو گرفته . یه آدم ؟ یه روح ؟ یه فرشته ؟ یا یه جن ؟ آخه خیلی تاریک بود . میخواستم به اون موجود بفهمونم که مردم و روحم از جسمم جدا شده ولی هر کاری میکردم نمیتونستم . انگار که اون موجود نمیدیدم . اون موجود جسمم رو بغل کرد و از آب بیرون کشید و شروع به حرکت کرد . جالب این بود که روی آب بدون حرکت پاهاش راه میرفت . موجود عجیب میرفت و روح من هم به دنبالش . رفتیم و رفتیم تا به یک جزیره رسیدیم که اون جزیره هم سیاه بود و تاریک . اون موجود عجیب جسمم رو خوابوند روی زمین و شروع کرد به ماساژ قلبی و دادن تنفس مصنوعی . میخواستم بهش بفهمونم که این کارات بی فایده هست . ولی اون تلاش میکرد وقتی دید بی فایده هست سرش رو آروم آورد پایین و لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد . وقتی لب هاش به لب هام چسبید حس کردم که دارم از یه ارتفاع زیاد سقوط میکنم . و حالا گرمی لب هاش رو حس میکردم . و بقیه ماجرا رو از دید جسمم میدیدم . چندتا سرفه کردم و کاملا به هوش اومدم . اولین حرفم این بود که من سردمه . یادمه که هیچ چیز تنم نبود تازه خیسم که شده بودم و بدتر که توی اون دنیا خورشید هم نبود . اون رفت تا میتونست چوب جم کرد و یه آتیشه کوچیک روشن کرد و منو بغل کرد و برد کنارش تا گرم بشم . ولی من همچنان از سرما میلرزیدم . بازم گفتم سردمه . بازم چوب به آتیش اضافه کرد در اصل همه ی چوب ها رو . ولی من بازم سردم بود . من میلرزیدم که اون از من پرسید : اسمت چیه ؟ من گفتم نمیدونم . منم ازش پرسیدم که اسمه تو چیه ؟ اون گفت : منم نمیدونم و با هم زدیم زیره خنده . راستی من توی نوری که از طرفه آتیش بود تشخیص دادم که اون یه آدمه و البنه یه دختر . بهش گفتم میتونم فرشته صدات بکنم ؟ لونم گفت البته که میتونی . گفتم : فرشته ی من . گفت : بله . گفتم : من سردمه . گفت : دیگه چوب نداریم . از سر جاش بلند شد و منو که میلرزیدم بغل کرد تا با حرارت بدنش گرم بشم ولی من همچنان میلرزیدم . لباساشو در آورد البته فقط یک شنل تنش بود و اون شنل رو تن من کرد . اومد و از پشت بغلم کرد . حس میکردم خجالت میکشه من بدنش رو ببینم . برای همین من چشمام رو بستم تا اونم دیگه خجالت نکشه . انقدر خسته بودم که توی بغل فرشتم خوابم برد . از خواب بیدار شدم دیدم فرشته خودشو جمع کرده پیشه خودم فکر کردم که حتما سردشه شنل رو در آوردم از تنم تا خواستم بندازم روی تنش دیدم که شنل خیسه برای همین از کارم منصرف شدم . رفتم کنارش خوابیدم و بغلش کردم و بازم خوابم برد که با تکونه اون از خواب بیدار شدم . دیگه از هم خجالت نمیکشیدیم که لباس نداریم . وقتی خوابمون میومد توی بغل همدیگه میخوابیدیم . بعد از چند مدت که نمیدونم چقدر بود توی اون دنیا ما یه نوری دیدیم . با فرشته به سمتش رفتم یه دریچه بود به دنیای خودمون . دستم توی دست فرشته بود که اومدیم توی دنیای خودمون . فرشته منو رسوند خونمون من گریه میکردم و میگفتم که تو فرشته ی منی باید پیش من بمونی ولی اون گفت که نه و باید بره .من از فرشتم قول گرفتم که دوباره بیاد پیشم اونم بهم این قول رو داد که بیاد . من داد میزدم و اسمه اونو صدا میزدم که یک دفعه از خواب پریدم . دیدم یک عالمه عرق کردم و چشمام خیسه خیسه ........
حالا فهمیده بودم که باز خوابه واقعی دیدم و هر روز منتظر فرشته بودم تا بیاد پیشم . یه روز که با یکی از دوستام به اسم (( شراره )) بعد از یه مدت طولانی داشتم چت میکردم و اون فکر میکرد من یکی از هم کلاسیهاشم آی دی من رو داده بود به دختری به اسم (( سحر )) تا تحقیق بکنه ببینه من کی هستم !!! من هم واقعیاتی که به شراره میگفتم و اون باور نمیکرد برای سحر تکرار کردم . شراره بالاخره قبول کرد که من همکلاسیش نیستم . بعد از مدت ها شراره خیلی خیلی کم آنلاین میشد و سحر تقریبا زیاد . من و سحر کم کم با هم صمیمی شده بودیم . البته من و سحر اختلاف سنی تقریبا زیادی داشتیم (( این از قول سحر بود و برای من تقریبا بی اهمیت بود )) . سحر از من 4 سال بزرگتر بود . من هر وقت میگفتم عکستو به من بده سحر قبول نمیکرد و بهونه میاورد . تا یه روز دیدم وب کم داره . گفتم سحر اجازه میدی ببینم گفت آره . هر کاری کردم نشد که نشد همش پیغام خطا میداد . سحر گفت عکس دارم میخوای بفرستم برات . منم گفتم آره بفرست . عکسش و گرفتم وقتی دیدمش از تعجب خشکم زد . داشتم شاخ در میاوردم . سحر همون فرشته ی محربون خودم بود . میخواستم بهش بگم ولی ترسیدم . ترسیدم فکر بکنه دیوونم !!!
هر چی بهش اصرار میکردم که بیا با هم یه قرار بذاریم یا شمارمو بگیر بهم تلفن کن قبول نمیکرد که نمیکرد . یه روز بعد از یه مدت طولانی که من اصرار میکردم بهم گفت این شماره ی تلفن همراهمه بعد گفت که این موبایل برای بابامه فقط بعضی وقتا دسته منه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این روز و این ساعت بهم زنگ بزن . منم زنگ زدم همون روزی که بهم گفته بود . خدای من صداشم همونطوری بود . بعضی وقتا توی چت با هم هماهنگ می کردیم که موبایل دست خودشه یا نه فرداش بهش زنگ میزدم . البه یکی دو بار قبل از اینکه شمارشو بهم بده با هم قرار گذاشتیم ولی اون نیومد (( خودش میگه اومدم ولی ندیدمت !!! همون حرف سحر درسته !!! )) . من سحر رو خیلی دوست داشتم (( دارم و خواهم داشت )) اولا به خاطر اینکه خوابش رو دیده بودم و اون منو نجات داده بود و بقیه ماجرا ........ دوما اون دوست خیلی خوبی برام بود چون هر وقت ازش کمک میخواستم کمکم میکرد و هر وقت راهنمایی میخواستم از صمیم قلب این کارو انجام میداد . چند بارم با هم قرار گذاشتیم که اومد . یه روز بعد از یه اتفاق بد (( فقط بین خودمونه !!! )) تصمیم گرفتم دلیل علاقمو بهش بگم برای اینکه بهش بگم که به چه دلایلی دوستش دارم . اول دلایل بالا رو براش گفتم . بعد خوابم رو گفتم . اونم حرفام رو گوش داد (( این جمله نظر خودمه : میدونم سحر باور کرد ولی فکر کنم که فکر میکنه یه کم رویا پردازم !!! )) . از اون به بعد خیلی باهاش صمیمی شدم (( اونم یه کم شد )) . اینم بگم که شخصیتش خیلی پیچیده هستش کلا آدم عجیبی هستش و نمیشه به راحتی شناختش ((مثل خودم )) .

وقتی بابام از سفر اومد

این نوشته روتقدیم میکنم به پدرم . بابا میدونم شاید هیچ وقت این نوشترو نخونی . میدونی که روم نمیشه دستتو ببوسم ولی اینجا میگم دستتو میبوسم و میگم که اندازه ی خدا دوستت دارم . میدونی که خیلی دوست دارم .

در باز شد . بابام بود . تازه از سر کار اومده بود . بعد از یک هفته . آخه کارش خیلی سخته و خیلی خطرناک . بابام راننده ی کامیونه . بعضی ها که باباشون راننده هست خجالت میکشن بگن ولی من به بابام افتخار میکنم . درسته یه عده ی کمی هستن که باعث شدن اسم راننده بد شده باشه . بعضی ها معتاد هستن و بعضی ها کارهای خلاف قانون میکنن . اما این توی هر شغلی ممکنه پیش بیاد . در هر صورت بابای من یکی از پاک ترین آدمای دنیاست . میگفتم : دوییدم گفتم سلام بابا . گفت سلام پسرم . بعد بوسش کردم و گفتم خسته نباشی . تندم رفتم براش شربت درست کردم بعد آب ریختم توی کتری تا جوش بیاد و براش چای درست بکنم . بابا هر وقت از مسافرت میاد یک عالمه چیز میز با خودش میاره . این بار مشهد بود . 1000 کیلومتر راه اومده بود . ساعت 4 بعد از ظهر رسیده بود . ناهار هم نخورده بود . خستگی ار صورتش که زیر نور آفتاب سوخته بود میبارید . بابام وقتی رانندگی میکنه یعنی سر کارش هست شاید کارش به روزی 17 18 ساعت هم برسه . توی گرمای تابستون گرم ترین نقاط ایران و توی زمستون سرد ترین نقاط ایران در حال رانندگی هست . شربتش رو خورد . ناهارم خورد البته چون معمولا گرمازده میشه نمیتونه زیاد غذا بخوره. چایش رو هم خورد و بعد از 12 13 ساعت رانندگی با یک ماشین 40 50 تنی خوابید . من چند بار باهاش رفتم مسافرت خیلی خوش میگذره . ولی جاده هایی هستن که توش یک جا هم پیدا نمیشه که بخوای غذا بخوری. البته بابام روی جاهایی که میخوایم غذا بخوریم یا بخوابیم حساسیت داره باید 4 ساعت بره بررسی بکنه ببینه غذاش خوبه بهداشتیه و کلا از این حرفا . با بابام اصفهان , شیراز ,تبریز , مشهد , کرمانشاه و چنتا شهر شمالی ایران رفتم واقعا خوش میگذره . وقتی جواب کنکور سراسری اومد منم مجاز شده بودم (( رتبم خیلی بد شده !!! گیر ندین )) بابام خیلی خوش حال شده بود . من نمیدونم چه حالی داشت . ولی شادی رو توی چشماش میدیدم . رفتار بابام با بچه هاش خیلی خوبه . بابام خیلی خوش اخلاقه . من و بابام مثل دوتا دوستیم . و امیدوارم همین طوری بمونیم . بابام رانندگیش خیلی خوبه (( آرزو میکنم خدا نگهدار همه ی راننده ها مخصوصا بابای من باشه و همه ی خطرها رو ازشون دور بکنه )) وقتی میگم بابا تند برو تند میره بگم هر کاری بکن گوش میده (( اگه جاش باشه و بتونه )) . یک بارم نشستم پشت ماشینش خیلی کیف میده البته یه جای خلوت . همیشه دلم میخواد بتونم مامان و بابام رو ببرم مسافرت هرکجا که دلشون خواست ببرم . بابا آرزو میکنم هر چی که دلت میخواد خدا بهت بده .
روز پدر نزدیکه ولی بابام پیشم نیست آخه بابا مسافرته ............

غم شادی -- قسمت سوم

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....
درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

هيبت معبد خورشيد
هيبت پر شادي گيسو
از تو بر پا گشته فتنه
چون نگاه کني به هر سو
هيبت شوريدگي ها
اي تو غرق رنگ دنيا
اي به دور سر نهاده
خالي از مرجان دريا
عهد من اين بود که هرجا
يار و همتاي تو باشم
توي شبهاي انتظارت
مرد شبهاي تو باشم
چه کنم خودت نخواستي
شب پر سوز تو باشم
به همه شبهاي سردت
آتش افروز تو باشم
آتش من اين بود که
شايد فکر آزارم تو باشي
به همين اعتقادي
شعر و باورم تو باشي
عهد من اين بود هميشه
يار و غمخوار تو باشم
به همه بي مهري تو
من وفا دار تو باشم
چه کنم خودت نخواستي
شب پر سوز تو باشم
به همه شبهاي سردت
آتش افروز تو باشم

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودن .



شعر های این داستان برای حبیب بودن

غم شادی -- قسمت دوم

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وفت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

اي گلاله اي گلاله ديدنت خواب و خياله
گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله
دل تو گرم و صميمي مثل خورشيد جنوبه
چشم تو چشم طوفان مثل درياي شماله
مي دوني تو مذهب من چي حرومه چي حلاله
آب بدون تو حرومه ، جام مي با تو حلاله
تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه
تو نگات جادوي شعره پر شور پر حاله
گفتگوم تو جستجوم تو گل باغ آرزوم تو
شب روز با توقشنگه زندگي بي تو محاله

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

غم شادی -- قسمت اول

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . به کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش .
یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی . اونا آخه با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه ار اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن میتونستن ادامه بدن ...........

وقتی که ماه عاشق میشه

شب بود و هوا تاریک . شب اول ماه . ماه بعد از چند وقت میخواست بخوابه ولی صدای گریه کسی مانع میشد ماه خوب حواسشو جمع کرد تا ببینه صدا از کجا میاد . تا خواست از رخت خوابش بلند بشه صدا قطع شد . اون شب ماه خوابش نبرد . هرچند که تنها شب استراحتش بود . شب بعد ماه باز هم صدای گریه رو شنید . توی شهر رو نگاه میکرد تا ببینه صدا از کجاست . نگاه کردو نگاه کردو نگاه کرد تا دید یه دختر زیبا پشت پنجره ی اتاقش نشسته و داره گریه میکنه . تا نگاه ماه به صورت دختر افتاد دختر هم ماه رو دید . دختر به ماه سلام کرد ولی ماه اجازه نداشت با کسی حرف بزنه . دختر گفت : اسم من ماهک هست . بعد رو به ماه گفت : من خیلی شبیه به تو هستم زیبا ولی تنها . بعد ماهک رو به ماه گفت : میخوای از این به بعد شب ها بیای پیش من که با هم باشیم ؟ ماه باز هم چیزی نگفت ولی دیگه از تنهایی خسته شده بود .
شب بعد ماه با نوری بیشتر به دیدن ماهک رفت . ماهک پشت پنجره منتظرش بود . با هم شروع کردن به حرف زدن البته ماهک حرف میزد و ماه فقط گوش میکرد . انقدر حرف زدند تا یک دفعه ماه یادش افتاد که دیگه نوبت خورشید شده تا بیاد توی آسمون . ماه دیگه باید میرفت خونشون تا خورشید بیاد . ماهک خیلی ناراحت بود ماه هم همینطور ولی چاره ای نبود . ماه حتی اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب بعد ماه به خاطر عشقش به دختر باز هم پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم ماهک پشت پنجره منتظرش بود باز با هم حرف زدند و بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشیده که بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز نوبت به جدایی رسید . بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه ولی باز ماهک با یک قطره اشک ماه رو بدرقه کرد و با ماه خداحافظی کرد .
شب چهارم ماه باز به خاطر عشقش به دختر پرنورتر و بزرگتر شده بود . باز هم مثل شب های قبل با هم حرف زدند . بازهم ماه یادش رفت که نوبت به خورشید شده تا بیاد توی آسمون و ماه باید بره خونشون . باز باید ماه و ماهک از هم جدا میشدند. بازماه اجازه نداشت حرف بزنه و یا اشک بریزه و باز ماهک یک قطره اشک ریخت ولی به ماه گفت چند لحظه صبر کن میخوام چیزی بهت بگم !!! ماه صبر کرد . ماهک بهش گفت : من عاشقت شدم . ماه از خوشحالی خشکش زد اصلا حواسش نبود که دیرش شده . ماه به خودش اومد و دید که جلوی خورشید ایستاده و داره به ماهک نگاه میکنه . ماهک هم غرق در نگاه کردن به ماه بود . ولی ماه دید که همه ی مردم دارن به اون نگاه میکنن . تا اینو متوجه شد سریع برگشت به خونه .
ماه و ماهک هر شب عاشق تر از شب قبل میشدند . ماهک تمام عشق و احساسش رو بیان میکرد ولی ماه چون اجازه نداشت حرف بزنه هرشب پر نور تر و بزرگتر از شب قبل میشد . و ماهک میفهمید که هر شب عشق ماه نسبت به اون بیشتر میشه .
بعد از چهارده شب ماه به یک دایره ی کامل و پر نور تبدیل شده بود و تصمیم گرفته بود با ماهک حرف بزنه و از عشقش به اون بگه وقتی رسید به بالای خونه ی ماهک و از پنجره اتاق ماهک رو نگاه کرد داشت از تعجب میمرد . ماهک با یه پسر دیگه پشت پنجره ایستاده بود و همدیگرو بغل کرده بودند . ماه قلبش شکست
که یک دفعه ماهک ماه رو دید . با خنده به ماه نگاه کرد و گفت سلام ! ماه طبق معمول جوابش رو نداد هرچند که قبلش تصمیم دیگه ای داشت . ماهک گفت ماه اینم عشقم !!!!! پسر خیلی خوبیه . ماه قلبش شکست و بدون خداحافظی رفت و البته خیلی زود ولی خونشون نرفت اقدر دور شد که با نورش خلوت عاشقانه ی عشقش رو با کسی دیگه روشن بکنه .
ماه از اون شب به بعد از غصه کوچکتر و کمرنگ تر میشد و کمتر توی آسمون میموند ولی هر شب یک نگاه سریع به خونه ی ماهک میکرد و میدید که اون با عشقش توی اتاق ماهک نشستن و با هم حرف میزنند و گاهی همدیگرو بغل کردند ....... ماه با شادی ماهک شاد بود تا اینکه یک شب از اتاق ماهک صدای موزیک میامد . ماه گوش کرد و شنید :

ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
یه ماه می خواستم که دارم
ای ماه شام تارم
تویی رفیق راه من
ای غنچه ی بهارم
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی
عجب حکایتی شده
فکر تو عادتی شده
که از سرم نمیره
که از سرم نمیره
عجب روایتی شده
عشقت عبادتی شده
خدا ازم نگیره
خدا ازم نگیره
ماه در میاد که چی بشه
میخواد عزیز کی بشه
ماه در میاد چکار کنه
باز آسمون رو تار کنه
نمی دونه تو هستی
بجای اون نشستی
نمی دونه تو ماهی
تو که رفیق راهی

این دفعه قلبش شکست . چشماشو بست و رفت خونشون . فردا شبم نیومد توی آسمون . شب بعد که اومد همه دیدند که لکه های سیاهی روی صورت ماه افتاده . از اون به بعد ماه قسم خورد که دیگه نه عاشق کسی بشه و نه تصمیم بگیره که با کسی حرف بزنه .
اگر به ماه نگاه کنید قلب شکستشو میبینید . دیگه کسی نباید انتظار شنیدن صدای ماه رو داشته باشه .......