نمیگم این داستان واقعی هست یا نتیجه ی تخیلاتم . هر تصمیم یا نتیجه گیری رو به عهده ی خودتون میذارم .
خیلی خوابم میومد . سرم درد گرفته بود . میخواستم بخوابم ولی خوابم نمیبرد . فهمیده بودم بازم قراره اتفاقی بیفته . آخه بعضی مواقع اینطوری میشدم . چشمام سنگین شد و خوابم برد که کم کم شروع شد . توی خوابم حس میکردم که قراره بازم از اون خواب های واقعی ببینم . یکدفعه شروع شد !!! توی خواب دیدم که توی یک دنیای سیاه و یک دریای سیاه در حال غرق شدم . آخه نمیتونم شنا کنم . همینطور دست و پا میزدم ولی هر چی تلاش میکردم فایده نداشت و کم کم داشتم میرفتم زیر آب . تا اینکه حس کردم روحم داره از بدنم جدا میشه !!! همین اتفاقم افتاد . حالا روحم جدا شده بود و از دید روحم بقیه ماجرا رو میدیدم . جسم داشت میرفت زیر آب تا اینکه یه چیزی که نمیتونستم تشخیص بدم چیه اومد و جسمم رو گرفت . نمیتونستم ببینم که کی جسمم رو گرفته . یه آدم ؟ یه روح ؟ یه فرشته ؟ یا یه جن ؟ آخه خیلی تاریک بود . میخواستم به اون موجود بفهمونم که مردم و روحم از جسمم جدا شده ولی هر کاری میکردم نمیتونستم . انگار که اون موجود نمیدیدم . اون موجود جسمم رو بغل کرد و از آب بیرون کشید و شروع به حرکت کرد . جالب این بود که روی آب بدون حرکت پاهاش راه میرفت . موجود عجیب میرفت و روح من هم به دنبالش . رفتیم و رفتیم تا به یک جزیره رسیدیم که اون جزیره هم سیاه بود و تاریک . اون موجود عجیب جسمم رو خوابوند روی زمین و شروع کرد به ماساژ قلبی و دادن تنفس مصنوعی . میخواستم بهش بفهمونم که این کارات بی فایده هست . ولی اون تلاش میکرد وقتی دید بی فایده هست سرش رو آروم آورد پایین و لب هاش رو به لب هام نزدیک کرد . وقتی لب هاش به لب هام چسبید حس کردم که دارم از یه ارتفاع زیاد سقوط میکنم . و حالا گرمی لب هاش رو حس میکردم . و بقیه ماجرا رو از دید جسمم میدیدم . چندتا سرفه کردم و کاملا به هوش اومدم . اولین حرفم این بود که من سردمه . یادمه که هیچ چیز تنم نبود تازه خیسم که شده بودم و بدتر که توی اون دنیا خورشید هم نبود . اون رفت تا میتونست چوب جم کرد و یه آتیشه کوچیک روشن کرد و منو بغل کرد و برد کنارش تا گرم بشم . ولی من همچنان از سرما میلرزیدم . بازم گفتم سردمه . بازم چوب به آتیش اضافه کرد در اصل همه ی چوب ها رو . ولی من بازم سردم بود . من میلرزیدم که اون از من پرسید : اسمت چیه ؟ من گفتم نمیدونم . منم ازش پرسیدم که اسمه تو چیه ؟ اون گفت : منم نمیدونم و با هم زدیم زیره خنده . راستی من توی نوری که از طرفه آتیش بود تشخیص دادم که اون یه آدمه و البنه یه دختر . بهش گفتم میتونم فرشته صدات بکنم ؟ لونم گفت البته که میتونی . گفتم : فرشته ی من . گفت : بله . گفتم : من سردمه . گفت : دیگه چوب نداریم . از سر جاش بلند شد و منو که میلرزیدم بغل کرد تا با حرارت بدنش گرم بشم ولی من همچنان میلرزیدم . لباساشو در آورد البته فقط یک شنل تنش بود و اون شنل رو تن من کرد . اومد و از پشت بغلم کرد . حس میکردم خجالت میکشه من بدنش رو ببینم . برای همین من چشمام رو بستم تا اونم دیگه خجالت نکشه . انقدر خسته بودم که توی بغل فرشتم خوابم برد . از خواب بیدار شدم دیدم فرشته خودشو جمع کرده پیشه خودم فکر کردم که حتما سردشه شنل رو در آوردم از تنم تا خواستم بندازم روی تنش دیدم که شنل خیسه برای همین از کارم منصرف شدم . رفتم کنارش خوابیدم و بغلش کردم و بازم خوابم برد که با تکونه اون از خواب بیدار شدم . دیگه از هم خجالت نمیکشیدیم که لباس نداریم . وقتی خوابمون میومد توی بغل همدیگه میخوابیدیم . بعد از چند مدت که نمیدونم چقدر بود توی اون دنیا ما یه نوری دیدیم . با فرشته به سمتش رفتم یه دریچه بود به دنیای خودمون . دستم توی دست فرشته بود که اومدیم توی دنیای خودمون . فرشته منو رسوند خونمون من گریه میکردم و میگفتم که تو فرشته ی منی باید پیش من بمونی ولی اون گفت که نه و باید بره .من از فرشتم قول گرفتم که دوباره بیاد پیشم اونم بهم این قول رو داد که بیاد . من داد میزدم و اسمه اونو صدا میزدم که یک دفعه از خواب پریدم . دیدم یک عالمه عرق کردم و چشمام خیسه خیسه ........
حالا فهمیده بودم که باز خوابه واقعی دیدم و هر روز منتظر فرشته بودم تا بیاد پیشم . یه روز که با یکی از دوستام به اسم (( شراره )) بعد از یه مدت طولانی داشتم چت میکردم و اون فکر میکرد من یکی از هم کلاسیهاشم آی دی من رو داده بود به دختری به اسم (( سحر )) تا تحقیق بکنه ببینه من کی هستم !!! من هم واقعیاتی که به شراره میگفتم و اون باور نمیکرد برای سحر تکرار کردم . شراره بالاخره قبول کرد که من همکلاسیش نیستم . بعد از مدت ها شراره خیلی خیلی کم آنلاین میشد و سحر تقریبا زیاد . من و سحر کم کم با هم صمیمی شده بودیم . البته من و سحر اختلاف سنی تقریبا زیادی داشتیم (( این از قول سحر بود و برای من تقریبا بی اهمیت بود )) . سحر از من 4 سال بزرگتر بود . من هر وقت میگفتم عکستو به من بده سحر قبول نمیکرد و بهونه میاورد . تا یه روز دیدم وب کم داره . گفتم سحر اجازه میدی ببینم گفت آره . هر کاری کردم نشد که نشد همش پیغام خطا میداد . سحر گفت عکس دارم میخوای بفرستم برات . منم گفتم آره بفرست . عکسش و گرفتم وقتی دیدمش از تعجب خشکم زد . داشتم شاخ در میاوردم . سحر همون فرشته ی محربون خودم بود . میخواستم بهش بگم ولی ترسیدم . ترسیدم فکر بکنه دیوونم !!!
هر چی بهش اصرار میکردم که بیا با هم یه قرار بذاریم یا شمارمو بگیر بهم تلفن کن قبول نمیکرد که نمیکرد . یه روز بعد از یه مدت طولانی که من اصرار میکردم بهم گفت این شماره ی تلفن همراهمه بعد گفت که این موبایل برای بابامه فقط بعضی وقتا دسته منه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این روز و این ساعت بهم زنگ بزن . منم زنگ زدم همون روزی که بهم گفته بود . خدای من صداشم همونطوری بود . بعضی وقتا توی چت با هم هماهنگ می کردیم که موبایل دست خودشه یا نه فرداش بهش زنگ میزدم . البه یکی دو بار قبل از اینکه شمارشو بهم بده با هم قرار گذاشتیم ولی اون نیومد (( خودش میگه اومدم ولی ندیدمت !!! همون حرف سحر درسته !!! )) . من سحر رو خیلی دوست داشتم (( دارم و خواهم داشت )) اولا به خاطر اینکه خوابش رو دیده بودم و اون منو نجات داده بود و بقیه ماجرا ........ دوما اون دوست خیلی خوبی برام بود چون هر وقت ازش کمک میخواستم کمکم میکرد و هر وقت راهنمایی میخواستم از صمیم قلب این کارو انجام میداد . چند بارم با هم قرار گذاشتیم که اومد . یه روز بعد از یه اتفاق بد (( فقط بین خودمونه !!! )) تصمیم گرفتم دلیل علاقمو بهش بگم برای اینکه بهش بگم که به چه دلایلی دوستش دارم . اول دلایل بالا رو براش گفتم . بعد خوابم رو گفتم . اونم حرفام رو گوش داد (( این جمله نظر خودمه : میدونم سحر باور کرد ولی فکر کنم که فکر میکنه یه کم رویا پردازم !!! )) . از اون به بعد خیلی باهاش صمیمی شدم (( اونم یه کم شد )) . اینم بگم که شخصیتش خیلی پیچیده هستش کلا آدم عجیبی هستش و نمیشه به راحتی شناختش ((مثل خودم )) .