آستان خورشید

در آستان خورشید کسی منتظرم است
کسی از جنس نور
و حتی بالا تر از آن
کسی که خورشید در پیش برق چشمانش
سو سوی نوری کم فروغ بیش نیست
کسی که وجودش پلی است محکم
برای عبور من
عبور از خودم و رسیدن به او
عبور از فنا و رسیدن به ابدیت
خداوندا مبهوتم از این طالع
و در تحیر که چرا مستوجب این غمم
این روزگار با هزاران خدعه و مزورانه
مرا از او دور انداخت
خداوندا چگونه بخوانمت ؟
چگونه صدایت کنم ؟
چگونه بخواهم مرا به محبوبم نزدیک کنی ؟

عشق من به ماه میماند

سخت در عجبم
که چگونه انسان ادعای عاشقی میکنند
کسی که فقط تا نوک بینی خود را میبیند چگونه تواند نام عاشق به خود دهد ؟
چگونه عاشق معشوقش را به ستاره ای در شب تشبیه میکند ؟
آیا کور است ؟
آری ، اینگونست
و برای عاشق چه کسی بزرگتر از معشوق است ؟
چه کسی مهمتر ؟
چه طور این همه عاشق به معشوق خود میگویند :
تک ستاره ی منی در هفت آسمان خدا !!!
برایشان سخت غمگینم
و برای معشوقشان بیشتر
آی آدم ها
آی عاشق ها
ای نابینایان مدعی عشق
عشق من به ماه میماند
پر نور
زیبا
والبته یکه
ستاره یی که معشوقتان را بدان میخوانید کم فروغ است
و البته فراوان
ماهم به حدی زیباست که تمام انسان ها
زیبایشان را به نام آن میخوانند
ماهم تمام شب بالای سرم مینشیند تا آسوده بخوابم
از غصه هایم غمگین
و با شادیم شاد میشود
و آیا مهربان تر از او سراغ دارید ؟
او ماه من است
و تمام عشقم

زندگی ... مرگ

زندگی سیبی نیست که توانی آن را گاز زنی با پوست
سیب گرچه زیبا
گرچه سرخ
گرچه شیرین
شاید این سیب شیرین باشد ، شاید ترش
شاید سالم
شایدم کرمی در آن میجنبد
زندگی زیبا نیست تا شود آن را به سیبی سرخ تشبیهش کرد
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی ساکن است
زندگی پرواز نیست
زندگی حس دو عاشق نیست که به هم نزدیکند
زندگی آن لحظه است که دو عاشق دورند
دورند و دورند و دور
آن قدر دور که شاید سال ها ، شاید .......
شاید این زندگی پست نگذارد آن ها طعم عشق را بچشند
زندگی دریایی است
ژرف ، مواج ، سیاه
نتوان کرد شنا
زندگی باده و می نیست که تو را آزاد کند از غم ها
زندگی تلخ است ، تلخ
تلخ تلخ مثل شرنگ
زندگی نردبانی نیست که تو را ببرد تا عرش خدا
زندگی شیبی است که تو را از عرش خدا میکشد در اعماق ، تا ته چاه
زندگی معنایی است بی معنا
مترادف نیست با چیزی ، نیست متضاد
زندگی رویا نیست که زیبا باشد
زندگی کابوس است ، وحشتناک
زندگی جنگل نیست ، سرسبز ، پر گل های قشنگ
زندگی هست کویر ، خشک ، بی آب و علف
من هنوز حیرانم
که چرا این مردم عاشق زندگی اند
عاشق مرگ شوید
عاشق آزادی
مرگ تعبیری است بی همتا
مرگ یعنی سیبی سرخ که درونش پیداست
مرگ یعنی مرغان مهاجر که رسیدند به هدف
مرگ یعنی دو عاشق که دور بودند ز هم و رسیدند به هم
مرگ یعنی چشمه ، روشن ، شفاف
مرگ یعنی تضاد
زندگی سیبی نیست که توانی آن را گاز زنی با پوست
زندگی بی معناست

شام آخر

صحنه ی قبل از مرگ :
وقت شام بود
شام را آوردی
وای که چه عطری ، چه بویی ، چه طعمی
گفتی برق ها خاموش
گفتم چشم
برق ها را خاموش کردم ، شمع ها را روشن ، هفت شمع
گفتم زیباست ، تو شمع منی من هم پروانم
گفتی شام یخ کرد
گفتم آری شام آخر
قبل از شروع شام گفتم
دست هایت را بگذار در دستم
شاید نتوانم حس کنم آنان را برای بار دیگر
نرم بود دستت ، مثل پیراهن حریری که داشتی بر تن
رو به روی هم نشسته بودیم
برخاستم آمدم پیشت
صورتم را آرام جلو آوردم
گفتی کم ، شام یخ کرد ، باشد برای وقت خواب ، شب
لب هایم را زود برداشتم
گفتی نه
با خنده گفتم شام یخ کرد ، باشد برای وقت خواب ، شب
شام را خوردیم
یک لقمه من در دهان تو میگذاشتم
یک لقمه تو در دهان من
گفتم خب این هم از شام آخر
گفتم من خوابم می آید
خندیدی
گفتی من آمادم
لباس خواب قرمزت را کرده بودی بر تن
برق ها را خاموش کردم
سفت ، با تمام قدرت تو را در آغوشم کشیدم
دکمه های لباس خوابت را دانه دانه باز کردم
بغض راه گلویم را بست
ترسیدم ، واقعا ترسیدم
نمیشد ، نمیخواستم و نه میتوانستم
که باور کنم ...
تو
عشقم
خیانت کرده باشی به من
اول به خودم گفتم
که تو را میکشم
بعد فهمیدم که هرگز من نمیتوانم
خوابیدی تو در کنارم
سرت بود روی سینه ام
موهای بلندت لای انگشتانم
صدایت کردم
نمیدادی جوابم
سرد بودی
دست هایت سرد
صورتت سرد
پاهایت سرد
تنت سرد
به تمام تنت دست میکشیدم سرد بود ، سرد سرد
ولی سینه ات گرم بود
عرق کردی ؟!
پس چرا اینقدر
ترسیدم
صدایت کردم
باز هم نمیدادی جوابم
برق را روشن کردم
وای خدای من !!!!
چه کار کرده بودی با خودت
کارد را دیدم
که چگونه دریده بود سینه ات
مگر ما نبودیم عاشق هم
پس چرا کردی خیانت
تمام ذهنم را مرور کردم
واااااااااااااااااای
خودم کردم که لعنت بر خودم باد
تمام ماجرا را به یاد آوردم
آن شب که نبودی در کنارم
آن زن ........
شرمندم
ولی افسوس
آمدم کنارت خوابیدم
به قولم عمل کردم
لبانم را گذاشتم روی لبهایت
التماس کردم
کارد را بیرون کشیدم از بین سینه هایت
میلرزیدند دست هایم
آخ سوختم
سرما را حس کردم
و خون را که جاری بود روی سینه ام
روی دستانت
صحنه ی مرگ

پل

نگاه های سنگینی رو حس میکنم
که زمزمه میکنند در گوش هم
حتما به یکدیگر میگویند
این را ببین دیوانه شده
با خنده میگویند
خدا بهش عقل بدهد
و من
اصلا ناراحت نیستم
زیرا در پشت چهره ی آنها حیواناتی را میبینم
که هرگز و هرگز
طعم عشق را نچشیده اند
احمق هایی که
هیچ وقت عاشق نشده اند
و نمیدانند
عشق مترادف جنون است
عشق مترادف دیوانگی است
و عشق یعنی تمام لذت های دنیا
و در آخر
عشق یعنی پل بین انسان و حیوان
و عاشق کسی است که از این پل گذشته

آرزو


دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوری عشقتو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعاها بردن
همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو را ببینه
واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا میدم
آخه تو رنگ چشات هیبت دنیا رو دیدم
توی هفتا آسمون تو تک ستاره ی منی
به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو را ببینه

تنهام گذاشت

اونی که میگفت بهم عاشقمه
تنهام گذاشت
اون با یه احساس سنگی روی قلبم پا گذاشت
اونی که میگفت همیشه با منه
تو جهنم بلا تنهام گذاشت
اونی که میگفت همیشه آرزوش دیدنمه
تا یکی دیگرو دید گذاشت و رفت
منو تو دریای غم تنها گذاشت
اونی که قلبمو آسون من گذاشتم زیر پاش
بی تفاوت پاشو رو دلم گذاشت
اونی که میگفت همیشه به یادمه
منو تو کنج خراب دل خاکیش جا گذاشت

توهم

هنگام وصل ما
در اوج شادی
ناگاه صدایی سرد
خبر از واقه ی شومی داد
صدایی میگفت :
که او را با زور بالاجبار
راهی قلب من عاشق کردند
راهی خانه ی بخت
در شبی که باید خنده هایش میشکافت سینه این شب را
قطره اشکی آرام می پیمود گونه ی سرخش را
پاک میکرد خط چشمش را
فهمیدم چسیت این اشک
میسوختم در آتش
نه از شهوت
و نه در فکر حجله در ساعتی بعد
از عشق
از عشق
از عشق
صدا و رقص مثل قبل پا بر جا بود
دستش را گرفتم سخت در دست
بلندش کردم
با هم رفتیم میان جمعیت
می لرزید
یخ بود
نزدیک شدم به صورتش
بوسیدمش
گفتم آزادی
اگر تو بخواهی
قطع خواهم کرد این جشن این عروسی
گفت نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم چرا ؟
من شنیدم که صدایی گفت
تو را با زور با اجبار
راضی به این وصلت کردند
گفت که میگوید چنین چیزی را ؟
گفتم صدا !
گفت نه
گریه میکردم چون
در کنار تو نشستم
با تو من باده پرستم
نه چه میگویم
با تو من بی می و باده همیشه مستم
گفتم عاشقم
گفت میدانم
گفتم عاشق معشوقش را آزاد میخواهد
هر زمان هر جا
باز هم گفت که میدانم
بعد اشکش را پاک کرد
همه نگاه میکردند
محکم در آغوشش کشیدم
او هم
خاموش شده بود صدا در هیاهوی جمعیت
و من هرگز بعد از آن نشنیدمش

هوس

به تو نامه می نویسم
به تو که عزیز ترینی واسه من
به تو نامه می نویسم
به تو که حرف منو نداری باور
می نویسم به تو که حرفمو باور بکنی
می نویسم به تو که اشک منو در نیاری
اگه که فکر میکنی دیدن تو برای من یک هوسه
بهتره تا من دوتا چشم نداشتم تا اینکه هوس باز باشم
اگه اشک ریختن تو خلوت من یک هوسه
بهتره اشک چشام خشک بشه تا من هوس باز باشم
اگه خندیدن به تو یک هوسه
بهتره هیشه غمدار باشم تا من هوس باز باشم
اگه با تو بودنم یک هوسه
بهتره تا من نباشم تا من هوس باز باشم
اینا بود حرف دلم
اینا بود حرفایی که اون شب بد به تو نگفتم
اینا بود راز دلم که فقط من به تو گفتم