هنگام وصل ما
در اوج شادی
ناگاه صدایی سرد
خبر از واقه ی شومی داد
صدایی میگفت :
که او را با زور بالاجبار
راهی قلب من عاشق کردند
راهی خانه ی بخت
در شبی که باید خنده هایش میشکافت سینه این شب را
قطره اشکی آرام می پیمود گونه ی سرخش را
پاک میکرد خط چشمش را
فهمیدم چسیت این اشک
میسوختم در آتش
نه از شهوت
و نه در فکر حجله در ساعتی بعد
از عشق
از عشق
از عشق
صدا و رقص مثل قبل پا بر جا بود
دستش را گرفتم سخت در دست
بلندش کردم
با هم رفتیم میان جمعیت
می لرزید
یخ بود
نزدیک شدم به صورتش
بوسیدمش
گفتم آزادی
اگر تو بخواهی
قطع خواهم کرد این جشن این عروسی
گفت نه !!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم چرا ؟
من شنیدم که صدایی گفت
تو را با زور با اجبار
راضی به این وصلت کردند
گفت که میگوید چنین چیزی را ؟
گفتم صدا !
گفت نه
گریه میکردم چون
در کنار تو نشستم
با تو من باده پرستم
نه چه میگویم
با تو من بی می و باده همیشه مستم
گفتم عاشقم
گفت میدانم
گفتم عاشق معشوقش را آزاد میخواهد
هر زمان هر جا
باز هم گفت که میدانم
بعد اشکش را پاک کرد
همه نگاه میکردند
محکم در آغوشش کشیدم
او هم
خاموش شده بود صدا در هیاهوی جمعیت
و من هرگز بعد از آن نشنیدمش